soheilbakhtiari

ادبیات

soheilbakhtiari

ادبیات

قسمتی از داستان سین گاف لام

پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ

دو هزار سال بعد اخلاق ، عادات ، احساسات و همة وضع زندگی بشر به کلی تغییر کرده بود . آنچه را عقاید و
مذاهب مختلف در دو هزار سال پیش به مردم وعده می داد ، علوم به صورت عملی در آورده بود . احتیاج
تشنگی، گرسنگی ، عشق ورزی و احتیاجات دیگر زندگی برطرف شده بود ، پیری ، ناخ وشی و زشتی محکوم
انسان شده بود . زندگی خانوادگی متروک و همة مردم در ساختمانهای بزرگ چندین مرتبه مثل کندوی زنبور
عسل زندگی می کردند . ولی تنها یک درد مانده بود، یک درد بی دوا و آن خستگی و زدگی از زندگی بی مقصد و
بی معنی بود .سوسن علاوه بر کسالت زندگی که ن اخوشی عمومی و مسری بود یک ناخوشی دیگر هم داشت و آن تمایل او به
معنویات بود که خودش نمی دانست چیست ولی آن را دنبال می کرد . تم ام روز را در طبقة بیست و دو
آسمانخراش در کارگاه خود زحمت می کشید و افکارش را در مواد سخت به صورت مجسمه در می آورد .
را دور از دوستان و آشنایان انتخاب کرده بود تا با فراغت خاطر مشغول به کار « کانار » سوسن مخصوصًا شه ر
بشود ، چون او با افکار خودش زندگی می کرد . یک زندگی عجیب و منحصر به خود او بود که هر گونه کیف و
تفریح را از خودش رانده و با جدیت مخصوصی به کار اشتغال داشت .یک روز نزدیک غر وب بود که سوسن از مجسمه تازه ای که مشغول به ساختن بود دست کشید ، وارد اطاق studio
خودش شد . جدار نازکی که دسته فلزی داشت ، پس زد ، پنجرة اطاق عقب رفت . قیافه او بی روح ، بی
احساسات ، یک صورت جدی ، خوشگل و بی حرکت بود و چنان به نظر می آمد که با موم درست شد ه بود . از
آن بالا دورنمای شهر ، خفه ، مرموز ، ساختمانهای بزرگ ، فراخ و بلند و به شکل های گوناگون چهارگوشه ،
گرد، ضلع دار که از شیشه های کدر راست و صاف درست شده بود و متفرق مثل ق ارچهای سمی و ناخوشی
که از زمین روئیده باشد پیدا بود و زیر روشنائی نورافکن های مخفی و غیرمرئی غم انگیز و سخت به نظر میآمد،
بدون اینکه ظاهرًا چراغی دیده بشود همة شهر روشن بود . جاده متحرک و روشنی که روشنائی خود را از نور
آفتاب کسب می کرد و به چندین قسمت شده بود قوسی مانند از کمر کش آسمان خراش بزرگی که روبروی
پنجره سوسن بود بالا می ر فت ، بعد دور می زد و از طرف دیگر پائین می رفت ، در آن اتو رادیو الکتریک ها
به شکلهای گوناگون در حرکت بودند که قوه خودشان را از مراکز رادیو الکتریک Auto Radio – electrique
می گرفتند و این مراکز به وسیله قوه خورشید کار می کردند و علامت شهرهایی که اتورادیو ها از آنجا می آمدند
جلو آنها می درخشید . از دو روی کرانه آسمان رنگهای بی تناسب تیره به هم مخلوط شده بود . مثل اینکه نقاشی
ته رنگهای روی تخته شستی خودش را به هم مخلوط کرده و با بی اعتنایی آن را روی آسمان کشیده بود .
مردم کوچک ، ساکت و آرام در جاده های مخصوص به خودشان مانند مورچه بدون اراده در هم وول می زدند ،
یا در باغهای روی آسمان خراش مشغول گردش بودند ، مغازه ها با شیشه های بزرگ روشن جلوی آنها بلند
Aatomate و پرده های متحرک اعلان می کردند . در میان میدانگاهی آدمک مصنوعی Haut – Parleur گوها
که به جای پلیس بود آمد و شد مردم و اتو رادیو الکتریک ها را با حرکات تند و خشن دستش تعیین می کرد ، از
چشمهای او نورهای رنگین تراوش می کرد و جاده های متحرک را با قوه برق از حرکت نگه می داشت و دوباره
به راه می انداخت . اعلان های رنگین روی ابرهای مصنوعی نقش انداخته بود . در جلوی در تأتر رادیو ویزییون
که روبروی پنجره سوسن در آسمان خراش مقابل واقع شده بود جمعیت زیادی در امد و Radio – Vision
دائم پایین و بالا می آمد و اتو رادیوها جلو ساختمانها و مغازه ها مسافر پیاده می Lift شد بودند . بالاکش ها
کردند .
باغ گردشگاه بزرگی که در طبقه هجده آسمان خراش مقابل بود از دور شلوغ ، با درختهای بزرگ ، نقشهای غیر
معمولی درهم و متناسب با آبشار بلندش که از دور روشن بود غیرطبیعی و شگفت انگیز به نظر می آمد . اتو
که از دستگاه مرکزی کسب قوه خورشید می کردند پشت هم وارد می شدند . تمام شهر با Autogire ژیرها
آسمان خراش های باشکوه صورت یک قلعه جنگی یا لانه حشرات را داشت . دورنمای آن کم کم محو و در
تاریکی غوطه ور می شد . فقط هیکل کوه دماوند از طرف جنوب شهر خاموش ، بلند ، باشکوه و تهدید آمیز بود
و از قله مخروطی آن بخار نارنجی رنگی بیرون می آمد . مثل این بود که تمام این شهر را یک جادوگر زبردست
مافوق تصور آنچه میلیونها سال انسان در مخیله خودش پرورانیده بود از عدم به وجود آورده بود .
این چشم انداز آرام ، غمناک ، شلوغ و افسونگر زیر آسمان گرم و هوای خفه برای سوسن یکنواخت و غم انگیز
بود و روح نیاکان روح مو روثی او در جلو این همه تصنع شورش کرد . همة این مردم ، دوندگیهای آنها و تفریح
یا کارشان در سوسن احساس تنفر تولید کرد و قلب حساس او را فشرد . این شورش درونی بود . مثل اینکه
خودش را محبوس شده حس می کرد ، آرزو داشت فرار بکند ، سر به بیابان بگذارد ، برود در یک جنگل و
با روشنائی غیر مرئی مانند روز Studio خودش را پنهان بکند ، بی اختیار جدار پنجره را جلو کشید . اطاق
روشن بود . سوسن دگمه برقی کنار بدنه دیوار را فشار داد و رفت روی تخت فلزی گوشه اطاق روی بالش
دراز کشید . یکمرتبه تمام فضای اطاق را ر نگ آبی بازی با بوی عطر مخصوصی که کمی Elastique الاستیک
زننده و مست کننده بود فرا گرفت . آهنگ ساز ملایمی شروع کرد به زدن ، آهنگ به قدری لطیف بود مثل اینکه با
آلات موسیقی معمولی و با دستهای معمولی زده نمی شد ، یک ساز لطیف آسمانی بود ....



صادق هدایت


امید دارم ادامه داستان رو حتما بخونید.

  • soheil bakhtiari

نظرات  (۱)

سلام و وقت بخیر سهیل عزیز

فایل پی دی اف این کتاب صادق هدایت رو داری برای من بفرستی لطفا 

با تشکر 

ایدی تلگرام @hamidreza_hakimian

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی