soheilbakhtiari

ادبیات

soheilbakhtiari

ادبیات

قسمتی از داستان شک

چند کلمه چنین گفت:" امام خمینی" بعد سرش رو پایین انداخت. من روبروی او ایستاده بودم.شخص کهنسالی باقدی کوتاه ریش های سفیدِ اندک و نامرتب  کنارم ایستاده بود و

جوابش را چنین داد :نه ،'"سعدی "


آن مرد اولی که با پوشش عجیبش کلاهی همآنند اعراب بر سر حمایل کرده بود لبخند سردی زد وگفت : یادش بخیر کافه سهیلا و آبجوهایش..."'

در همین لحظه کلامش قطع شد و باز سرش را پایین انداخت.

مرد کهنسال که چابکی اش او را سرا پا نگه داشته بود لبخندی به نشانه ی تایید حرفهایش زد وگفت:

یادش بخیر....چه اجراهایی...'


چندی بعد مردی جوان با نگاهی افسار گسیخته با اندامی مستحکم و درشت از شدت ترمز قطار ضربه ای به شانه هایم کوفت، گویی که احساس ضعف در استخوان هایش ریشه بسته بود و قادر به  کنترل خویش نبود .سرم را به بغل برگرداندم که با نگاهی آشفته برخورد کردم، سخنی گفته نشد.

در آن ازدحام و هیاهو همه چی برای من آرام جلوه مى کرد.تقریبا هرچه در حضور چشمانم بود با دقت سنجیده مى شد.این ترمز نشانگر ایستگاه دیگر بود  و اکنون، "امام خمینی"

مرد اولی با سخنان بریده بریده ارتباطش را با محیط فرا مى خواند.

جملاتش چنین به گوش مى رسید "بازهم برگشتیم به امام خمینی،

گویی خوآب دیده بودم' ودر حالی که مى خندید سرش را پایین انداخت.. ...

مرد جوان در این شلوغی ها جایی برای نشستن پیدا کرد. و با حالتی که رنگ ِ انکار داشت کتابی از توی کیسه ی  در دستش  بیرون آورد. آن کتاب با عکس هایی مختصر از جنگ ،سر گذشت نامه ی شهیدان دفاع هفت ساله را آشکار مى کرد.




راوى و درمانگاه


نگاه عبوس پیرمرد چشمان خانم بهیار را نشانه گرفته بود.همین که وقت ناهار مى رسید سیستم هاى ثبت نوبت از کار مى افتاد , واین ترفندى مناسب براى کارکنان بى تقصیر درمانگاه دولتى به حساب مى اومد.صداى غرغر تمام افراد حاضر در سالن بلند شد ,انبوه جمعیت بى طاقت ,اخه درد ادم رو عجول میکنه ,یک صف طویل از بیماران مرد در یک سمت و در سمتى دیگر صف زنان به طور مجزا ایستاده بودند. هیاهوى این جماعت مریض حوصله ى کارکنان بیمه را به سر مى برد و گاهى هم خشمشون ترس را بر تن هر انسانى فرو مى کرد,من در ردیف مردان ایستاده بودم .دقیقا پنجمین نفر از ابتداى,صف ینى چیزى به نوبتم نمونده بود .دو پیرمرد یکى با عصا و کلاى پشم الود که بر خلاف هواى گرم انروز ان کلاه برسرش دیده مى شد,دیگرى با مو هاى تماما سفیدو قد کوتاه همچون پیرمرد اولى د اول صف ایستاده و غضبناک منتظر بودند. گاهى که دقیقتر نگاه مى کردم هیچ وجه تمایزى نمى دیدم ,البته همونطور که گفتم در طرز پوشش تفاوت دیده مى شد اما در کل فرقى نبود و جفتشون پیرمرد بودند.سرم را که به هر طرف مى چرخاندم صداى اعتراض زنان و مردان با بى صبرى هر چه تمام تر شنیده مى شد حتما مى دانید کع فرد بیمار حوصله ندارد,این را قبلا عرض کرده بودم ولى به نظرم مطلب قابل تذکرى مى اىد,طاقتشان هم چون ظهر زمستاتى در برابر سرما ,کم توان بود. همانجا که ایستاده بودم و با دفترچه ى بیمه ى در دستم بازى مى کردم و جملات مسخره ى روى جلدش را مى خوانددم,گرداگردم یک میز گرد تشکیل دادند این عادت همیشگى زنان است که تا وقتى بهم مى رسند شروع به بحث هاى بى نتیجه مى کنند ولى از ان عادت زنان که بگزریم ,اینبار گفتگویى میان مردان شکل گرفت ,در کنارم مردى میانسال با جثه اى کوچک و ریز اندام که صورتى افتاب سوخته داشت,بحث را اغاز کرد و مى گفت : سى سال براى همین سازمان کار کرده (منظورش بیمه بود) و حساب بیمه اش را  با نرخ ده سال پیش پرداخت مى کنند.
در روبرویش شخص بلند قدى با شکمى جلو امده که بدقواره اش کرده بود نگاهى به من انداخت و گفت : رفتم پیش پرستار اورژانس بهش میگم با تیغ ببرش.  برگشته میگه : ما بدون اجازه ى دکتر نمى تونیم .
دقیقا روى انگشت سبابه اش یک تاول سوختگى ایجاد شده بود مى گفت
روى کارش تاثیر گذاشته , در همین بهبوبه بودیم که جوانى کچل با کت مخملى از وزیر بهداشت حرفى پراند,و گفت : این بود این همه حرف و وعده ,وضع دارو روز به روز بدتر میشه .
در همان اول صف پیرمردى دیگر وارد صف شد که با برخورد آن دو پیرمرد از صف خارج شد ,البته با کلى سماجت و فحش و تشر, بلاخره خانم بهیار سر جایش نشست البته یکى از آن میزها پر شده بود و جاى سه نفر دیگر که نوبت ثبت مى کردند خالى بود هجوم زنان در سالن به سمتش,که دوباره به این جمله برخوردند: سیستم هنوز وصل نشده "
ناگهان صداى پر تشنج دخترکى در انتهاى سالن شنیده شد ،یک ناله ى بلند که به مادرش تشر مى زد و مدام بى تابى مى کرد ,صدا انچنان نا موزون بود که تمام سالن به پشت سر برگشتند تا به نگاه دخترک برخوردند. دخترک از نگاه عجیب و بى مهر افراد حاضر چندین مشت به بازوى مادرش کوفت ،و از شرم سرش را لاى سینه ى مادر فرو برد.با نگاه اول متوجه نشدم ولى بیشتر که نگاه کردم فهمیدم دخترک از قشر سندرومى ها (یک بیمارى)بود. که قطعا در برابر بیمارى بى صبر ترند, به خودم گفتم کاشکى یک درمانگاه مختص خود داشتند که حداقل از نگاه هاى مشکوک ما رنج نمى بردند.با خودم حرف مى زدم که حالت تهوع ام بیشتر شدشتابان به سمت دست شویى رفتم و تاجایى که مى شد خودم را تخلیه کردم شاید مسمویت در برابر اون همه درد ،درد حساب نمى شد یه نگاه به پشت سر انداختم ،نوبتم را بخشیدم و از درمانگاه بیرون اومدم.






نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی