قسمتی از داستان شک
چند کلمه چنین گفت:" امام خمینی" بعد سرش رو پایین انداخت. من روبروی او ایستاده بودم.شخص کهنسالی باقدی کوتاه ریش های سفیدِ اندک و نامرتب کنارم ایستاده بود و
جوابش را چنین داد :نه ،'"سعدی "
آن مرد اولی که با پوشش عجیبش کلاهی همآنند اعراب بر سر حمایل کرده بود
لبخند سردی زد وگفت : یادش بخیر کافه سهیلا و آبجوهایش..."'
در همین لحظه کلامش قطع شد و باز سرش را پایین انداخت.
مرد کهنسال که چابکی اش او را سرا پا نگه داشته بود لبخندی به نشانه ی تایید حرفهایش زد وگفت:
یادش بخیر....چه اجراهایی...'
چندی بعد مردی جوان با نگاهی افسار گسیخته با اندامی مستحکم و درشت از شدت
ترمز قطار ضربه ای به شانه هایم کوفت، گویی که احساس ضعف در استخوان هایش ریشه
بسته بود و قادر به کنترل خویش نبود .سرم را به بغل برگرداندم که با نگاهی
آشفته برخورد کردم، سخنی گفته نشد.
در آن ازدحام و هیاهو همه چی برای من آرام جلوه مى کرد.تقریبا هرچه در حضور چشمانم بود با دقت سنجیده مى شد.این ترمز نشانگر ایستگاه دیگر بود و اکنون، "امام خمینی"
مرد اولی با سخنان بریده بریده ارتباطش را با محیط فرا مى خواند.
جملاتش چنین به گوش مى رسید "بازهم برگشتیم به امام خمینی،
گویی خوآب دیده بودم' ودر حالی که مى خندید سرش را پایین انداخت.. ...
مرد جوان در این شلوغی ها جایی برای نشستن پیدا کرد. و با حالتی که رنگ ِ انکار داشت کتابی از توی کیسه ی در دستش بیرون آورد. آن کتاب با عکس هایی مختصر از جنگ ،سر گذشت نامه ی شهیدان دفاع هفت ساله را آشکار مى کرد.
راوى و درمانگاه
در روبرویش شخص بلند قدى با شکمى جلو امده که بدقواره اش کرده بود نگاهى به من انداخت و گفت : رفتم پیش پرستار اورژانس بهش میگم با تیغ ببرش. برگشته میگه : ما بدون اجازه ى دکتر نمى تونیم .
دقیقا روى انگشت سبابه اش یک تاول سوختگى ایجاد شده بود مى گفت
روى کارش تاثیر گذاشته , در همین بهبوبه بودیم که جوانى کچل با کت مخملى از وزیر بهداشت حرفى پراند,و گفت : این بود این همه حرف و وعده ,وضع دارو روز به روز بدتر میشه .
در همان اول صف پیرمردى دیگر وارد صف شد که با برخورد آن دو پیرمرد از صف خارج شد ,البته با کلى سماجت و فحش و تشر, بلاخره خانم بهیار سر جایش نشست البته یکى از آن میزها پر شده بود و جاى سه نفر دیگر که نوبت ثبت مى کردند خالى بود هجوم زنان در سالن به سمتش,که دوباره به این جمله برخوردند: سیستم هنوز وصل نشده "
ناگهان صداى پر تشنج دخترکى در انتهاى سالن شنیده شد ،یک ناله ى بلند که به مادرش تشر مى زد و مدام بى تابى مى کرد ,صدا انچنان نا موزون بود که تمام سالن به پشت سر برگشتند تا به نگاه دخترک برخوردند. دخترک از نگاه عجیب و بى مهر افراد حاضر چندین مشت به بازوى مادرش کوفت ،و از شرم سرش را لاى سینه ى مادر فرو برد.با نگاه اول متوجه نشدم ولى بیشتر که نگاه کردم فهمیدم دخترک از قشر سندرومى ها (یک بیمارى)بود. که قطعا در برابر بیمارى بى صبر ترند, به خودم گفتم کاشکى یک درمانگاه مختص خود داشتند که حداقل از نگاه هاى مشکوک ما رنج نمى بردند.با خودم حرف مى زدم که حالت تهوع ام بیشتر شدشتابان به سمت دست شویى رفتم و تاجایى که مى شد خودم را تخلیه کردم شاید مسمویت در برابر اون همه درد ،درد حساب نمى شد یه نگاه به پشت سر انداختم ،نوبتم را بخشیدم و از درمانگاه بیرون اومدم.