چند شعر از بامداد در بامداد 94
لحظه ی تحویل سال94، قطعا حال و
هوایی به شدت شاملویی برای من داره به خاطره امیدی ست که در بامداد سال
جدید نهفته
است سالی که آغازش با بامداد باشه نوید سالی انسانی ست .
آرزوی
ما سالی توام به غایت انسانی ست.
نوروز
سالی
نوروز
بی چلچله بی بنفشه می آید،
بی گردش مرغانه ی رنگین
برآینه
وجنبش ِ سردِ برگِ نارنج
برآب.
سالی
نوروز
بی گندم سبز و سُفره می اید،
بی رقص عفیفِ شعله
در مَردَنگی
بی پیغام ِ خموش ِ ماهی ها
از تُنگ:
سالی
نوروز
بی خبر می آید.
با مردانی که سنگینی انتظار
بر شانه های خمیده ی ایشان است:
لاله های سوخته
نام های ممنوع خود را باز می یابند
و تاقچه
با کتاب ها
تقدیس می شود.
در گذرگاه های شهادت
شمع های خاطره افروخته خواهد شد،
دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهد شد،
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و نوروز در معبری از غریو
تا شهر خسته
پیشباز خواهد شد.
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهد شد.
نوروز ۱۳۵۶ احمد شاملو
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
---------قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی ...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
---------
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیبا ترین سرودها را
زیرا که مردگان این سا ل
عاشق ترین زندگان بودند.
------
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
احمد شاملو
- ۹۳/۱۲/۲۹